سکوت...
خلاصه ی آخرین ارسالهای سایت
حکایت عشق کوروش بزرگ

دختری هر روز به نزد کورش کبیرمی رفت و ادعا می کرد از عشق او خواب ندارد

و خواستار ازدواج با کوروش است تا پریشانی حالی اش از بین برود

روزی از روز ها دخترک عاشق پیشه دوباره به نزد  کوروش رسید و مانند قبل ادعای عشق سوزان خود را شرح داد

کوروش لبخندی زد و به او گفت :

من نمی توانم با تو ازدواج کنم اما برادرم را برای تو در نظر گرفته ام که هم از من جوان تر است هم زیباتر !

بعد با دست به پشت سر دخترک اشاره کرد و گفت برادرم پشت سرت ایستاده است .

دخترک سریع برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید …

کورش به او گفت اگر اینچنین که شرح می دادی عاشق من بودی هیچ گاه پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی !


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 شنبه 21 تير 1392  23:58  میلاد شکیبا
کلیه حقوق و قوانین کپی رایت برای  سکوت... محفوظ می باشد.  
Copyright © 2007-